مدیرمدیر، تا این لحظه: 21 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

کودکانه های من

حلزون خال خالی خونه ما

    حلزون خال خالی   آی حلزون شاخکی! کجا می ری یواشکی؟ جلو میری یواش و ریزه،ریزه  پوتنت چه نرم و خیس و لیزه خالهای  دونه،دونه داری به روی پشت خود یه لونه داری ساکتی و خجالتی و تنها بمون توی باغچه خونه ما     ...
19 آذر 1394

مادر بزرگ قصه‌گو

  مادربزرگم جانم فدایش سرمی گذارم روی پاهایش دستی می کشد بر سرو رویم من مثل گل ها او را می بویم قصه می گوید از دیو و پری می زنم با او هر کجا سری خوابم می برد با قصه هایش یک رختخواب است روی پاهایش من هم می خواهم مثل او باشم مادر بزرگی قصه گو باشم ...
19 آذر 1394

قصه آموزنده کوشا و بهترین هدیه تولّد

    یکی بود یکی نبود … کوشا کوچولو جشن تولد را خیلی دوست داشت. کوشا می‌دانست چند روز دیگر تولد او است برای همین تصمیم گرفت که به پدر و مادرش کمک کند. آن روز پدر وقتی از راه رسید چند عدد بادکنک را روی میز قرار داد و از مادر کوشا خواست تا برای مراسم کوشا آنها را باد کند. کوشا می‌دانست سر مادرش خیلی شلوغ است و او باید تمام کارهای مربوط به جشن تولد را انجام دهد به همین خاطر از مادر اجازه گرفت تا بادکنک‌ها را باد کند. وقتی پدر و مادر کوشا برای خرید از خانه بیرون رفتند، کوشا به سرعت شروع به مرتب کردن خانه کرد او می‌خواست برای تشکر از زحمات پدر و مادرش به آنها کمک کند. کوشا می‌دانس...
19 آذر 1394

قصه ی شير و آدميزاد

      يکی بود يکی نبود ، غير از خدا هيچکس نبود. يک روز شير در ميدان جنگل نشسته بود و بازي کردن بچه هايش را تماشا مي کرد که ناگهان جمعي از ميمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسيدند. شير پرسيد: « چه خبر است؟» گفتند: « هيچي، يک آدميزاد به طرف جنگل مي آمد و ما ترسيديم.» شير با خود فکر کرد که لابد آدميزاد يک حيوان خيلي بزرگ است و مي دانست که خودش زورش به هر کسي مي رسد. براي دلداري دادن به حيوانات جواب داد: « آدميزاد که ترس ندارد.» گفتند: « بله، درست است، ترس ندارد، يعني ترس چيز بدي است، ولي آخر شما تا حالا با آدم جماعت طرف نشده ايد، آدميزاد خيلي وحشتناک است و...
19 آذر 1394

قصه ی یولک طلا و نفس کشیدن قورقوری

      پولک طلا کمی فکر کرد و با خوش‌حالی به قورقوری گفت: «من این رو نمی‌دونستم. ممنونم که به من گفتی. من، امروز، از تو یه چیز جدید یاد گرفتم.» یکی بود یکی نبود. در یک برکه پر از آب، یه ماهی کوچولو بود به اسم پولک طلا که همراه خانواده‌اش زندگی می‌کرد. او، دوستان زیادی داشت و هر روز در برکه، با آن‌ها بازی می‌کرد.    یک روزکه پولک طلا، برای بازی راهی شد، صدای دوستش، قورقوری را از بیرون آب شنید و با تعجب رفت روی آب. او، تا به حال، قورقوری را بیرون آب ندیده بود. با تعجب از او پرسید: «اون‌جا چه کار می‌کنی؟ مواظب باش بیرون آب خفه نشی!»  ...
19 آذر 1394

دخترک آواز خوان

 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود دختری بود که با پدر و مادرش برای تفریح به جنگل رفته بودن پس از کلی بازی و تفریح دخترک پروانه خیلی خوشگلی را می بیند که دور سر او پرواز میکند. دخترک دلش می خواست که این پروانه را بگیرد و با خودش به خانه ببرد . به همین دلیل دخترک پروانه را به قصد گرفتتن دنبال کرد . دخترک خیلی خوشحال بود چرا که خودش را در گرفتن پروانه موفق می دید . همینجور که پروانه را دنبال می کرد و می خندید پروانه او را از پدر و مادر دور تر و دورتر می کرد . دخترک پس از ساعتی که پروانه را دنبال کرد و خسته شد تصمیم گرفت استراحتی کند. در حال استراحت متوجه شد که از پدر و مادرش خبری نیست . بسیار ترسید و شروع به گری...
19 آذر 1394

اتل متل یه مورچه

اتل متل یه مورچه / قدم می زد تو کوچه... اتل متل یه مورچه / قدم می زد تو کوچه اومد یه کفش ولگرد / پای اونو لگد کرد مورچه پا شکسته / راه نمی ره نشسته با برگی پاشو بسته / نمی تونه کار کنه دونه هارو بار کنه / تو لونه انبار کنه مورچه جونم تو ماهی / عیب نداره سیاهی / خوب بشه پات الهی   ...
19 آذر 1394