یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود دختری بود که با پدر و مادرش برای تفریح به جنگل رفته بودن پس از کلی بازی و تفریح دخترک پروانه خیلی خوشگلی را می بیند که دور سر او پرواز میکند. دخترک دلش می خواست که این پروانه را بگیرد و با خودش به خانه ببرد . به همین دلیل دخترک پروانه را به قصد گرفتتن دنبال کرد . دخترک خیلی خوشحال بود چرا که خودش را در گرفتن پروانه موفق می دید . همینجور که پروانه را دنبال می کرد و می خندید پروانه او را از پدر و مادر دور تر و دورتر می کرد . دخترک پس از ساعتی که پروانه را دنبال کرد و خسته شد تصمیم گرفت استراحتی کند. در حال استراحت متوجه شد که از پدر و مادرش خبری نیست . بسیار ترسید و شروع به گری...